fafa wrote....

 

 

 

  

حالا که قرار نیست بخندم

بذار همه اشکامو ببینن

 + امیدوارم لذت ببری

 :)ABOUT ME 

 

نکند دوست زینهار از دوست دل.... نهادم بر آنچه خاطر اوست

دانشمندی را دیدم به کسی مبتلا شده

و رازش برملا افتاده جور فراوان بردی

و تحمل بی کران کردی.

باری به لطافتش گفتم دانم که ترا در مودت این منظور علتی و بنای محبت بر زلّتی نیست،

با وجود چنین معنی لایق قدر علما نباشد خود را متهم گردانیدن و جور بی ادبان بردن.

گفت ای یار دست عتاب از دامن روزگارم بدار،

بارها درین مصلحت که تو بینی اندیشه کردم

و صبر بر جفای او سهلتر آید

همی که صبر از دیدن او

و حکما گویند:

دل بر مجاهده نهادن آسانتر است که چشم از مشاهده بر گرفتن

**گلستان **

 

✼ ❄ ❅ ❆ ❇ ❈ ❉

 خیلی چیزا دست خود آدم نیست 

حرص و ناراحتیای عتاب یار رو تحمل میکنه 

ولی نمیتونه نبیندش

جریان چیه..نمیدونم 

 

 

 

مرو ای دوست  مرو از دست من

بیا سناریویی که نوشتم را بخوان

البته حق هم داری 

اگر اخم کنی و دلبرانه دوری کنی ازم

میدانی ....

چیز تازه ای نیست به جز همین زخم های کهنه 

که سرباز کرده اند 

و هرکاری میکنم بند نمی آید خون دردش

اصلا چرا بخوانی 

بیا خودم برایت تعریف میکنم

میدانم حوصله شنیدن نداری

اما من میگویم  

از لحظه لحظه هایی که در اشک هایم 

لبخند و سعادتت را آرزو کردم

میدانی چه آورد بر سرم غم این خواستن و نداشتن؟

بی طاقت شده  است دلم ... هی میخواهد فریاد بزند 

آبرو داری میکند دم نمیزند ...شاید هم...میترسد از حرفهای مردم ....مردمی که چشم میبندند و زبان میگشایند 

از مردمی که ندانسته و ندیده قضاوت میکنند:

از هر لبخندت هزار قصه و از هر اشکت هزار معنا طرح میکنند

از مردمی که ناصحانه لالت میکنند و بعد تهمت افسردگی میزنند

مردنی که طعنه و کینشان سرحد ندارد و بعد هم لبخند های محو شده ات را میگذارند 

به پای ناسلامتی روحت

اصلا چرا تعریف کنم ؟خودت بیا و ببین . ببین دردهایی که گریه هم آرامشان نمیکند

به درک که کسی میخواند و قضاوت نابه جا میکند 

خسته ام امشب از تمامی دنیا ...از تمامی آدمها

از تمامی انتظارها برای روزهای خوب و اتفاقات خوشی که 

جان دل کندم برای آمدنشان

از گریه هایی که بغض شد بغض هایی که خفه شد در یک کلام

خب نمیخواهد دیگر .چه کنم

و نفهمید این دل نفهم من که  نداشتن یک چیز است و نخواسته شدن یک چیز دیگر

لایق نبودن یک چیز است و قسمت نبودن یک چیز دیگر

تفهمید این دل لعنتی که بخشیدن یک چیز است و فراموش کردن چیز دیگر

نفهمید که آدنها خوبشان هم حوصله درد ها و زخم هایت را ندارند

 عمق همدردی شان میشود دو تا استیکر و آیکون و لبخند تلخ

بیا بخوان ..بیا ببین این سناریوی لعنتی را که ننیدانم چگونه اصلا تعریفش کنم

غم مگر مجال میدهد آخر؟

دلت که میگیرد چه میکنی اصلا؟

قدم میزنی؟

خیابان ها برای من نا امنند 

ساز میزنی ؟

هنری ندارم !

گریه میکنی؟

اشک هایم خشکیده اند 

با کسی حرف میزنی؟

بجز خدا کسی را ندارم

از خدا هم دلم گرفته است 

دل چرکینم از خودم

از خودم فرار میکنم به خودم !!

لعنت به منی که هیچوقت نفهمید و نمیفهمد 

خواستن یک چیز است و سهم داشتن چیز دیگر

به گمانم

سهم من تلخی و رنج است 

اشک و شکنج است 

.....

اصلا نیا ...

اصلا نبین

اصلا نخوان

من برایت خوشبختی آرزو میکنم

هنانطور که برای تک تک کسانی که دلم را آشوب کردند 

سعادت و عشق آرزو کردم

برای تو چندین برابرش را.

نیا و نخوان 

اما میرسد روزی که زیر لب زمزمه میکنند :

مرو ای دوست مرو ای دوست 

و تو خیره میمانی 

به چشمهای بسته ای که غم میبارید از اعماقشان

....

کاش میشد مرد‌.بی آنکه مادر بفهمد....

کاش‌....

 

 

 

دست دراز از پی یک حبه سیم به که ببرند به دانگی و نیم

تو درس زیستمون تو فصل ژنتیک جمعیت یه بحثی داریم (داشتیم)

به اسم فراوانی الل ها....

داشتم با خودم فکر میکردم:

اگه فرضا مناعت و حقارت طبع دو حالت یک صفت دو آللی باشن 

با این حساب تو این جامعه ای که من میبینم دو حالت بیشتر نداریم

یا آلل مغلوب داره به حد فجیعی رشد میکنه

یا آلل غالب به طرز فجیعی در حال حذف شدنه !!

ولی بعدش با خودم گفتم اینجوری  هم باز هم درست ازآب  در نمیاد

فقط یه حالت میتونه این چیزیو که میبینم رو توصیف کنه

و اون اینه که صفت پستی فطرت یه صفت غالب باشه!!

حالا چی شده دارم در این هذیون میگم

اینه که جلوی چشمای خودم ازم دزدی شده

و هرکاری کردم نتونستم اثبات کنم:

 بابا این مال منه مسلمون مومن ..

قرار نیست هر چیزی که بالا سرش صاحابش وانیساده بی صاحاب باشه 

مامانم میگه نباید کوتاه میومدی حتی اگه مجبور بود موهاشو بکشی!

دقیقا نمیفهمم چیکار باید میکردم  ؟ با یه دختر 18 ساله برخورد فیزیکی میکردم؟

اصلاشما بگو برخورد لفظی ......... 

حالا یکی بیاد بهم بگه :وات ایز شخصیت ؟

باید مثه دوران مهدکودک اسممو بنویسم رو برچشب بچسبونم رو وسایلم!!

حالا یکی بیاد بگه: وات ایز سن قانونی ؟ :( 

 

کام تلخ

یکی یکی انگیزه های نوشتنمو مرور میکنم  اما هیچی پیدا نمیکنم تا برای اون بنویسم

در حالیکه آهنگ تکراری وبلاگم داره  تک تک  سلولای مغزمو به چالش میکشه

(هیچ وقت نتونستم درست و حسابی  یه آهنگی رو حفظ کنم)

نا امیدانه وبلاگهایی رو  که دوس داشتم ومیخوندمشون رو چک میکنم 

ولی بازهم همون پستای قدیمی وتکرای شون که هزار بار خوندمشون

**********

مرگ دختر هفت ساله همه جا سر وصدا به پا کرده 

یبار سر کلاس زمین شناسی مون 

دبیرمون گفت : هرچقدر فیلمای درام وتراژدیک و خشن ببینم ناراحت نمیشم

ولی کافیه تا روزنامه حوادث رو ورق بزنم  تا یک هفته غمگین باشم

خیلی سعی کردم وقتی تو جمع دارن در موردش حرف میزنن گوش ندم

ولی آخرش داداشم سر میز شام خفتم کرد

و اول تا آخر ماجرا رو با تمام جزییات ماجرا برام تعریف کرد

و بعدش در حالیکه شامشو یه لقمه چپ میکرد

گفت : اینجور آدمو نباید کشت ..میدونی چیکار باید کرد؟ NOT FOUND 

(با دهن پر )

نمیتونستم حد واندازه نفرتشو موقع

توصیف جزایی که براش تو دادگاه خودش در نظر گرفته رو تصور کنم...

بعدش هم بحث کشیده شد به همه آسیب های اجتماعی

تو عرض ده دیقه ای که 

خانواده فقط تو همون ده دیقه صمیمانه کنار هم جمع میشن

از اعتیاد قتل ..ت*ج*ا*و*ز و خشونت و تربیت نا سالم بچه ها صوبت شد 

تنها چیزی که تونستم بگم این بود که ازش نپرسیدن چرا این کارو کرده ؟

میشنیدم که مامانم داره در مورد قتل های قبلی فرد صوبت میکنه ... 

ولی دقیق نمی فهمیدم چی میگه

با خودم فکر میکردم چه بلایی سر آدم ها میاد که تا این حد وحشی میشه ؟ 

انسان چه چیزی رو فراموش میکنه که ب این بلا دچار میشه ؟

تنزل تا کجا ؟ 

بقول کسی : ذهنم خالیه

شایدم پر از کثافته ....

هرچی که هست دردناکه 

دلم میسوزه برای قلب هایی که از نفرت و اشتباه پر شدن

 

 

 

من باید بخندم. نه ؟ ولی چرا هنوز غمگینم

c.r
توی این خانه کسی بعد تو تنها مانده
دهن پنجره از رفتن تو وا مانده
قاب عکسی شده این پنجره و رفتن تو
مثل یک منظره در حافظه اش جا مانده
چمدان بستی و هنگام خداحافظی ات
"دوستت دارم" ِ تلخ تو معما مانده
چندتا عکس و دو خط نامه و یک دفتر شعر
تکه هایی است که از روح تو این جا مانده
بی تو تقویم پر از خاطره های خوشمان
زیر لب گفت فقط روز مبادا مانده
از تو یک روح مسافر که پر از خاطره هاست
از من اما جسد یک زن تنها مانده

ادامه نوشته

من قرار بود یه نویسنده بشم !

و زميني که قسم خورد شکستم بدهد

و زمان چنبره زد کار به دستم بدهد

من تورا ديدم و آرام به خاک افتادم

و از آن روز که در بند توام آزادم

بي تو بي کار و کسم وسعت پشتم خاليست

گل تو باشي من مفلوک،دو مشتم خاليست

تو نباشي من از اعماق غرورم دورم

زير بي‌رحم ترين زاويه‌ي ساطورم

علیرضا آذر

 

ادامه نوشته

خدایا قرن هفتم چقدر قرن خوبی بوده

حسن میمندی را گفتند :سلطان محمود چندین بنده صاحب جمال دارد

که هر یکی بدیع جهانی اند

چگونه افتاده است که با هیچ یک از ایشان میل و محبتی ندارد

چنان که با ایاز که حسنی زیادتی ندارد؟

گفت هر چه به دل فرو آید در دیده نکو نماید

*******

بسه بابا اینهمه نگین فلان چیز هم خوبه 

فلان چیز هم قشنگه 

فلان جا هم موفقی 

فلان آدم هم باهات هم کفوعه 

بابا جان به دیده نیست که به دله !!!

وقتی دل میگه : نه ..همونی که گفتم ونشد ..اون

دیده دیگه چکارس؟

**********************

 

ادامه نوشته

نامهربان زندگی !

یبار تو مدرسه یه نفر دیوان حافظ آورده بود

که زیر هر غزل  چندجمله ای توضیح به عنوان فال نوشته بود 

بچه ها جمع میشدن دور و برش تا براشون فال گرفته بشه ..

ایکس یکی از دوستای سال بالایی من بود (عادت دارم با بزرگتر از خودم بپلکم ) بهش گفتم بیا بریم فال بگیریم گفت :همین حافظه که منو بدبخت کرده اگه به حرفش  گوش نداده بودم و رک وپوست کنده میرفتم به طرف دردمو میگفتم الان احتمالا بچه هم داشتیم .

جملش اعتقاداتمو له کرد !

+آدم وقتی دلش میگیره از همه شاکی میشه !

 

با من از آرزوهات حرف بزن

خدايا!

بلايم بزرگ شده و زشتى حالم از حدّ گذشته

و كردارم خوارم ساخته و زنجيرهاى گناه مرا زمين گير نموده

و دورى آرزوهايم مرا زندانى ساخته

و دنيا با غرورش و نفسم با جنايتش و امروز و فردا كردنم در توبه مرا فريفته،

اى سرورم از تو درخواست میكنم به عزّتت كه مانع نشود از اجابت دعايم به درگاهت،

بدى عمل و زشتى كردارم

و مرا با آنچه از اسرار نهانم میدانى رسوا مسازى

و در كيفر آنچه در خلوتهايم انجام دادم شتاب نكنى،

از زشتى كردار و بدى رفتار و تداوم تقصير و نادانى

و بسيارى شهواتم و غفلتم،

شتاب نكنى،

خدايا!

با من در همه احوال مهرورز

و بر من در هر كارم به ديده لطف بنگر،

خدايا، پروردگارا،

جز تو كه را دارم؟

تا برطرف شدن ناراحتى و نظر لطف در كارم را از او درخواست كنم.

خداى من و سرور من،

حكمى را بر من جارى ساختى كه هواى نفسم را در آن پیروی كردم

و از فريبكارى آرايش دشمنم نهراسيدم،

پس مرا به خواهش دل فريفت و بر اين امر اختيار و اراده ام ياريش نمود،

پس بدينسان و بر پايه گذشته هايم از حدودت گذشتم،

و با برخى از دستوراتت مخالفت نمودم،

پس حجت تنها از ان تواست در همه اينها،

و مرا هيچ حقى نيست در انچه بر من از سوى قضايت جارى شده

و فرمان و آزمايشت ملزمم نموده،

ای خداى من اينك پس از كوتاهى در عبادت

و زياده روى در خواهش هاى نفس عذرخواه، پشيمان، شكست ه دل،

جوياى گذشت طالب آمرزش، بازگشت كنان با حالت اقرار و اذعان و اعتراف به گناه،

بی آنكه گريزگاهى از آنچه از من سرزده بيابم

و نه پناهگاهى كه به آن رو آورم پيدا كنم،

جز اينكه پذيراى عذرم باشى،

و مرا در رحمت فراگيرت بگنجايى،

خدايا! پس عذرم را بپذير، و به بدحالی ام رحم كن.


و رهايم ساز از بند محكم گناه،

اى كه آغازگر آفرينش و ياد و پرورش و نيكى بر من و تغذيه ام بوده اى،

اكنون مرا ببخش به همان كرم نخستت،

و پيشينه احسانت بر من،

اى خداى من و سرور و پروردگارم،

آيا مرا به آتش دوزخ عذاب نمايى،

پس از اقرار به يگانگی ات

و پس از آنكه دلم از نور شناخت تو روشنى گرفت

و زبانم در پرتو آن به ذكرت گويا گشت

و پس از آنكه درونم از عشقت لبريز شد

و پس از صداقت در اعتراف

و درخواست خاضعانه ام در برابر پروردگاری ات؟

 

 

ادامه نوشته

تراژدی فافا

c.R

رود اشکم که به دریاچه ی غم می ریزد 

خوابم از حالت چشم تو به هم می ریزد

گریه ام مثل خودم مثل غمم تکراری ست 

بسته ی خالــی قرصم پُر ِ از بیداری ست 

بسته ی خالـی یک پنجــــره در دیوارش 

بسته ی خالی یک زن وسط ِ سیگارش 

بسته ی خالی خورشید ِ به شب تن داده 

بستــه ی خالــــی یک خانـه ی دور افتاده 

بسته ی خالی یک عاشق جنجالی تر 

بسته ی خالی یک صندلـــی خالی تر 

بسته ی خالی تبعید که در سیبت بود 

بسته ی خالــی پاییز کـه در جیبت بود 

مرگ، پیغـــام تو در گوشـی خاموشم بود 

بسته ی خالی قرصی که در آغوشم بود 

قفل بودم وسط تخت بـه زندانی که 

زدم از خانه به کوچه به خیابانی که 

دور دنیای تــو هـــی آجـــر و آهن چیده 

همه ی شهر در آن عق شده و گندیده 

از شلوغی جهان، حوصله اش سر رفته 

همـــه ی شهــر دو تا پا شده و در رفته

بوق ماشین و سر ِ گیج من و کوچه ی هیز

دلــــم آشوب شده از خـــودم و از همه چیز 

فکر یک صندلـــی پــــُر شده توی اتوبوس 

فکر گل های پلاسیده ی ماشین عروس 

زن که در چادر ِ مشکیش به شب افتاده 

بچه ای خسته کـــــه از راه، عقب افتاده 

مغز درمانده ی خالی شده ی بی ایده 

مرد با عقربـــــه ی روی مچش خوابیده 

منــــم و زندگــــی ِ پــــُر شده بــــا تصویرم 

یک شب از خواب بدت می پرم و می میرم 

منم و عکس مچالـــه شده در دستی که 

منم و عشق که خوردیم به بن بستی که 

خانه با سردی دیوار هماغوشـم کرد 

از چراغی وسط رابطه خاموشم کرد 

قفل زد روی دهانم که پر از خون شده بود 

جسدی آن طرف پنجره مدفـــون شده بود 

جسد ِ زندگی ِ کرده شده با غم ها 

جسد زل زده به چشــم ِ تر ِ آدم ها 

جسد خاطره هایی کـه کبودم کردند 

مثل سیگار به لب برده و دودم کردند 

جسدی که شبح ِ یک زن ِ دیگر می شد 

جسد روز و شبـی که بد و بدتر می شد

جسد یک زن ِ خوشبخت ِ یقیناً خوشبخت 

بسته ی خالـی سیگارم و قرصت در تخت 

جیـــغ خاموشـــی رویای تـــو و مهتابی 

با خودت غلت زدن در وسط ِ بی خوابی 

با تنی خسته که آمیزه ای از لرز و تب است 

در شبی تیره کــه از ثانیه هایش عقب است 

در شبـــی از تــــو و کابــوس تـو طولانـــی تر 

در شبی تیره که هر کار کنی باز شب است

دور گردون گر دو روزی ......

حافظ وصال می‌طلبد از ره دعا

یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن

 

مرا در سر هوای پرواز

مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح

ور نه گر بشنود آه سحرم بازآید

آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ

همتی تا به سلامت ز درم بازآید

 

 

آنرا که غمی چون غم من........

شب سرد و بیم موج و گردابی چنین هایل

چه دانند حال مارا سبکساران ساحل ها

 

شادی ؟شیر پلیز . اندوه؟دلت اکانت

گاهی اگر گم می‌شوم، پیدا شدن با تو
در بین این مرداب‌ها، دریا شدن با تو

دیوانه بازی‌های من تنها به این شرط است:
مجنون شدن با من ولی لیلا شدن با تو

من یوسفت هستم كه با هر چاك پیراهن
باید زلیخایم شوی، رسوا شدن با تو



تا كی فقط تكرار پرسش‌های انكاری؟
كافیست امّا و اگر، «زیرا» شدن با تو

شعری كه من گفتم فقط تقلید اوزان است
چیزی كه كم دارد -کمی زیبا شدن- با تو

 

 

به حرفام گوش نکن..به حرفام فکرکن

غسل کن و نیت اعجاز کن

باز مرا با خودم آغاز کن

یک وجب از پنجره پرواز کن

گوش مرا معرکه ی راز کن

"حرف بزن ابر ِ مرا باز کن

دیر زمانی است که بارانی ام"

قحطی حرف است و سخن سالهاست

قفل زمان را بشکن سال هاست

پر شدم از درد شدن سال هاست

ظرفیت سینه ی من سال هاست

"حرف بزن حرف بزن سال هاست

تشنه ی یک صحبت طولانی ام"

علیرضا آذر

 

+به یک مهمانی دونفره دعوتت کنم می آیی؟

میهمانی چای 

کنج یک باغ یا پشت بام همین خانه روبه روی کوه 

کیک کشمشی هم پهلوی چای مان 

هیچ چیزی نباشد

فقط حرف بزنیم باهم....

نه آغوش میخواهم .نه بوسه ....نه حتی خنده

حرف بزنیم باهم.....

ولی اگر می آیی

قول بده مرا بفهمی 

+اولین باری که تصمیم گرفتم اونی که تو دلمه رو نگم

وقتی بود که اسکرین شات چتمو تو گوشی یکی -که نباید- دیدم !

 

happy birthday me

 

:) تولدم مبارک .

ادامه نوشته

حاصل خیره در آینه شدن ها ........

بگشا پسته خندان و شکرریزی کن

خلق را از دهن خویش مینداز به شک

چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

با من حرف بزن !

 

 به کسی که با تو هر شب ،

 همه شوق گفت و گو بود.

چه رسیده است کامشب ،

سر گفت و گو ندارد.

 

 

 

همینطوری واسه رفع دلتنگی

به قسمت اسیدای آلی که رسیدیم استادمون داشت

در مورد اگزالیک اسید و سنگ کلیه حرف میزد 

یهویی به اسفناج که رسید گفت :

اینهمه اسفناج ( دستاشو به اندازه هیکلش باز کرده بود )

اندازه ی اینهه گوشت (یه بند انگشتشو نشون میداد ) ....آهن نداره ... 

یکی از ته کلاس داد زد : آغا ؟پس فایده اسفناج چیههههه؟

استادمون یه لبخند ملیحی زد

و گفت :راستشو بخوای هیچی ! به جز همینکه سنگ کلیه میاره 

یکی از پسرا به شوخی گفت : پس چرا ملوان زبل اونهمه اسفناج میخورد؟

استادمون یه پوزخندی زد

و گفت : هیچی یه شرکتی میخواسته فروش کنسرو اسفناجش بره بالا واسه همون ! 

یه لحظه کوتاهی کل کلاس ساکت شد 

بعد همون پسره گفت : آغااا اسطوره کودکیامون فروپاشید از هم :(

استادمون درحالیکه داشت آستیناشو بالا میزد

تا موقع نوشتن گچی نشه گفت : ازاین فروپاشیا زیاد میبینی !!!

اون لحظه حس همذات پنداری عجیبی با اون جمله استادم داشتم ...!!!!!!!!

خیلی از تصویرای قشنگی که از خیلیا داشتم به طرز فجیعی فرو ریختن !!!

*************

 

+16

یبار تو مدرسه کلاس زیستمون معلممون داشت فصل یازده سوم رو درس میداد 

یه سکوت عجیبی تو کلاس بود 

و تو نگاه همه یه شیطنت خاصی موج میزد

معلممون عینکش دوربین بود وقتی میخواست به ما نگاه کنه از بالای عینکش دید میزد 

 داشت در مورد غده های تولید مثلی آقایون حرف میزد 

به بی*ضه ها که رسید  سعی کرد شکلشو یجوری بکشه که مورد منکراتی نداشته باشه 

یکی از بچه ها که خیلیم شر وشیطون بود برگشت گفت :

خانوم آخه  ما شنیدیم اینجوری که شما میگین نیست 

معلممون از بالای عینکش مهسا رو دید زد و گفت : شنیدن کی بود مانند دیدن ؟

کل کلاس رفت رو هوا 

تا آخر زنگ معلممون پشتش به ما بود داشت رو تخته توضیح میداد !!!!!!!! 

****************

معلم ریاضی ما دبیر دیفر بچه های ریاضی بود 

یبار یه سری سوال از یه کتاب کمک آموزشی اسکی رفته بود

داده بود بچه های ریاضی  واسه امتحان میان ترم مثلا 

بچه های ریاضی فهمیده بودن جریانو

واسه انتقام یکی از سوالای سخت حد رو دادن به بچه های کلاس ما 

دبیر که اومد تو ، بعد چاق سلامتی سوال کذایی رو دادن که حلش کنه 

یکم من و من کرد بعد یع خط خطیایی نوشت

که نفهمیدیم چیه بعدش بهونه اورد از درسمون عقبیم وفلان

جالبیش اینجاست بچه های دیفر کپی ش کرده بودن از رو دس خط خودش

گفته بود : اشتباه حل کردی !

هنوزم واسم سواله  واقعا نمیفهمید یا مارو مسخره کرده  بود ؟

*********

+18

مدرسه ای که من توش درس خوندم ازون  مدرسه های نامی بود 

البته بعد ها گندش درومد 

یبار تو اتوبوس داشتم میرفتم  از مدرسه خونه .یه خانومه سر صحبتو باز کرد 

گفت :شنیدم تو دسشویی های فلان مدرسه  بچه سق*ط میکنن

شنیدم دخترا میرن سیگار میکشن تو دسشوییا  و لژ (منظورش ل*ز بود ) میکنن 

راسته ؟

خواستم بگم نه بابا مگه بچه ان**داخت**ن به همین آسونیاس آخه ؟

چه چرندیاتی میگن مردم

ولی 

گفتم : اینایی که میگین رو نشنیدم

ولی دخترای مدرسه ما خودم دیدم مواد رد وبدل کرد 

زنه یجور خاصی نگاهم میکرد تا وقتی پیاده شم 

!

************

+سیا100

سال اول دبیرستان با یکی  از دوستای بچگیم میرفتم مدرسه 

قدش از من خیلی بلندتر بود و به  نسبت هم جذابتر  

(آدم صادقتر از  من دیدین ؟)

روزهای خوشی بود چون بچه بودیم

یه گروه پسر که تایم رفت و آمدشون با ما یکی بود 

میفتادن دنبالمون ومتلک و جلب و توجه و

آی فلان عاشقتونیم و شماره و از این قبیل حرفا

ما هم معمولا محل نمیذاشتیم 

 

واسه هرکدومشون یه اسمی گذاشته بودیم

با چیزای خیلی مسخره :)

سال دوم وسوم اکثرا تنها بودم پیش که شد با یکی که

مطلقا هیچ حرفی برای صوبت نداشتیم میرفتم مدرسه 

مدیر ماهم با مدیر اون مدرسه هماهنگ کرد تایم زنگامون ده دیقه اینو اونور شد

چندوقت بعدازون ماجراها یک ازون پسرا رو دیدم

اونم منو شناخت .حتی تونگاهش موج میزد :دوستت خوبه؟

ازاون اولشم هیچکدومشون برام جذابیتی نداشتن فکرم جاهای دیگه بود

(نمیگم پسری تو زندگیم نبوده ولی ایناا نبودن حداقل )

ولی داشتم فکر میکردم اگه مثلا اینجا ایران نبود

احتمالا ما و اون پسرا همکلاس بودیم 

و تو اون دیدار خیلی مودبانه بهم سلام میکردیم و از روزای خوش گذشته حرف میزدیم

یجور عقده بود براشون که ارتباط برقرار کنن

چیزی که الان بین رده سنی 15 تا 18  میبینیم !!

واقعا سیستم آموزشی ما از هیچ  لحاظ خوب نیست

یبار با یه صاحب نظری بحث میکردم در این مورد

گفت:حق باتوعه

ولی بنظرت میشه همچین چیزی تو این وضع جامعه ؟

یکم فک کردم و گفتم:خب خانوم باید تاوان بدیم

یکی دو نسل نابود میشه نسل سوم بهتر با این مساعل کنار میاد

دیگه این عقده ها هم نابود میشه 

جوابش تقریبا این بود که صد نسل هم قربانی بشن

ملت ما ظرفیت اینو ندارن اگه داشتن انق*لاب نمیکردن 

 

************

سال دوم بچه بودیم 

سال پیش اکثرا مشغول کنکور 

سال سوم ولی ازون سالای پرجنجال  بود 

شکست عشقی خوردن مد بود اصن 

خیلیا هم واقعن شکست عشقی میخوردن 

ایکس یه دختر ناز و مامانی بود

(برخلاف من و دوستم که تریپ لوتی منش داشتیم )

دوست پسر ایکس خیلی دوستش داشت

ازونایی که واسش پاستیل میخرید و لواشک

و هر روز بعد مدرسه با قاطر سفیدش میومد دنبالش (پرشیاش )

ایکس هم دوستش داشت

یبار آخرای سال ایکس خیلی گریه کرد حالش بد شد و غش کرد حتی ...

من ازون آدمای حاضر در صحنه بودم اکثرا

موهاشو میکند با دستاش اصن 

معلوم بود جریان چیه 

ولی اینا مهم نیست

مهم اینه که درست بعد از تموم شدن امتحانای پیش

خبر ازدواجش با یکی دیگه رسید دستمون

 

ایگرگ هم دو هفته مثل عزادارا شده بود

عشقش با یه دختر دیگه ازدواج کرده بود 

ایگرگ حتی منتظر نشد پیش بشه

همون سوم ازدواج کرد

 

خیلی از دوستام الان مادر شدن !!!!!

زد یه دختری بود چادری و مذهبی 

همیشه میگفت ارمانهای بزرگی تو زندگی داره

اول دبیرستان نامزد کرد 

دوم دبیرستان اخراج شد چون حامله بود

 

***************

 

اولین روزی که وارد دبیرستان شدم  رو هیچ وقت فراموش نمیکنم 

ولی آخرین روز اصلا یادم نیست

اصلا یادم نمیاد حتی با دوستای صمیمی م خدافظی هم نکردم 

نمیدونم کدوم امتحان بود

یادمه دعای مشلول گوش میدادم 

هرکی میومد خدافظی با سر جوابشو میدادم 

یادم نمیاد دوستای صمیمی (مثلا ) مو بغل کرده باشم 

شایدم اون لحظه ها از ذهنم پاک شده

گاهی  وقتا با گوشی اقوام پروفایل بعضیاشون که رابطه م به نسبت بقیه با اونا عمیق بود

 رو چک میکنم 

(از اولش یا خواسته نشدم یا خودم مردم گریز بودم یا سرم تو کتاب بود ) 

خیلیاشون عوض شدن .. بزرگ شدن ....

حتی اگه عکس خودشونم نذارن از محتوای عکساشون حس میکنم بزرگ شدنشونو 

واسه تک تکشون آرزوی سلامتی و خوشی دارم

دلم واسه هیشکی تنگ نشده

ولی اگه بگن  حاضری 4سال زمان برگرده عقب قبول میکنم !

بنظر میاد زندگی تا همینجاش خوش بوده باشه !

 

 

سالهاست از دست رفته ام

 یه جایـــی بــه بعد...
مرض چک کـــردن موبـــایلت خـــوب مـــیشه

حـــتی یــه وقـــتایــی یــادت مـــی ره گوشـــی داری...

دیــگه دلشـــوره نـــداری کــه گـــوشیـــتو جــا بــذاری

یــا اس ام اســی بــی جــــواب بـــمـــونه!!

از یــه جــایی بـــه بـــعد...

دیــگه دوس نــداری

هـــیچــکس رو بـــه خـــلوت خـــــودت راه بـــدی

حتـــی اگه تـــنهایی کـــلافـــت کـــرده بـــاشــه!
از یــه جـــایــی بــه بـــعد...

وقــــتی کســـی بــــهت مــی گــه

دوســـت دارم لــــبخند میزنــی و ازش فـــاصلــه میـــگیـــری


از یـــه جـــایـــی بــــه بــــعـد

هــر روز دلـــت بـــرای یــه آغــــوش امـــن تنــگ مـــیشه

امــــا دیـــگه بـــه هیـــچ آغـــوشــی فـــکر نمـــی کنـــی!

از یــه جـــایــی بـــه بعـــد...

حـــرفی واســـه گفـــتــن نـــداری

ساکـــت بــــودن رو بـــه خیــــلی از حــرفا تــرجیـــح میــــدی

و مــــی ری تــــو لاک خـــودت!

از یــــه جــایی بــــه بعــــد...

از اینـــکه دوسِـــت داشــــته باشــــن مـــــی ترســــی

جــــای دوســـت داشـــته شــــدن هـــا تـــوی تـــن و فــــکر و قــلبـــت مـــی ســـــوزه!

از یـــه جــایی بـــه بعــــد . . .

فقــــط یـــه حــس داری

حـــس بـــی تــــفاوتـــی

نـــه از دوســـت داشــــتن هـــا خـــوشحـــال مــــیشـــی

و نــــه از دوســـــت نـــداشــــتــن هــــا نـــاراحــــت!

از یـــه جـــایــــی بــه بــعــد . . .

تــوی هیــــجـــان انـــگیــز تـــریـــن لحـــظــه هــا هــم فقـــط نگــــاه مـــی کــنی . . . نگـــــــــــــــــــــــــاه!

ّبه هیچم بدادی و من هنوز بر آنم ....

ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی

دلم به غمزه ربودی دگر چه می‌خواهی

اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی

ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی

به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد

جفا ز حد بگذشت ای پسر چه می‌خواهی

ز دیده و سر من آن چه اختیار توست

به دیده هر چه تو گویی به سر چه می‌خواهی

شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهیست

تو کان شهد و نباتی شکر چه می‌خواهی

به عمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری

کنون غرامت آن یک نظر چه می‌خواهی

دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را

وی آن کند که تو گویی دگر چه می‌خواهی

 

از درون تهی ، ناله ها به سر ...

 

ای پـــــــــــــــــیر خرابات که میخــــانه ندیدی!
ویرانه دل مــــــــــــــاست تو ویــــرانه ندیدی!

 

هر شب هزار شب ..........

سر آن ندارد، امشب ، که برآید آفتابی

چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد

بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند

همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم

که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد

که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آنست که با غمش برآید

مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی 

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری

تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی

دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی

عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی

برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن

که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی

+صبح شو لعنتی 

درد و دل های خصوصی م !

 

دل نماند بعد از این با کس که گر خود آهنست

ساحر چشمت به مغناطیس زیبایی کشد

خود هنوزت پسته خندان ، عقیقین نقطه‌ایست

باش ، تا گردش قضا پرگار مینایی کشد

سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت ...که عشق

گر چه از صاحب دلی خیزد  ، به شیدایی کشد

 

 

 

ادامه نوشته

اینجوری عاشقش بودم.

_ کاش بارون بباره 

+ چرا ؟

_ آروم میشم :(

+ آروم باش بارون میشم 

پایان قصه های عاشقانه من...

شبی خیال تو گفتم ببینم اندر خواب 

ولی ز فکر تو خواب آیدم ؟خیال است این 

سعدی 

هر جوری حساب میکنم نمیتونم خودمو راضی کنم بخاطر چند تا کامنت

خودمو از کارایی که آرومم میکنه محروم کنم 

+ مسخرس ولی دوباره مینویسم :( چون نیاز دارم بهش. 

and suddenly I grew up

زمان باعِث نِمیشِه فراموش کنی 
باعِث میشِه بزرگ شی و خیلی چیزارو دَرک کنی ..

 

 

 

زمانِ زیادی گذشت
اما فهمیدم همیشه اونی که می خوای نمی شه،
فهمیدم هر کسی که باهاته الزاماً "دوستت" نیست،
فهمیدم که بی تفاوتی بزرگترین انتقامه،
فهمیدم هر کی می خنده، بدونِ درد و غم نیست!
فهمیدم ظاهر دلیلی بر باطن نیست،
فهمیدم کسی موظف به آروم کردنت نیست،
فهمیدم جنگ کردن با خیلی ها اشتباهِ محضه!
فهمیدم خیلی موقع ها خواسته هات، حتا با گریه و التماس،
انجام شدنی نیست...
فهمیدم گاهی اوقات توو اوجِ شلوغی تنهاترینی ...

بسه دیگه این قهر

چند بار آخرت ای دل به نصیحت گفتم

دیده بردوز نباید که گرفتار آیی

مه چنین خوب نباشد تو مگر خورشیدی

دل چنین سخت نباش تو مگر خارایی

گر تو صد بار بیایی به سر کشته عشق

چشم باشد مترصد که دگربار آیی

سعدی 

 

 

لانتوري نوشت 12:25

پاشا:
آدم دوست داره
همینجوری بشینه جلوت.
.. زل بزنه بهت...
نگات کنه...
غرق شه توو روت ...