شعراتو خوب میفهمم... سعدی

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی

چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم

نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی

تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم

که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی

چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان

تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

تو که گفته‌ای تأمل نکنم جمال خوبان

بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن

نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

 

:(

+ دوستت دارم
- چیزی گفتی ؟
+ هیچی، میگم دستت نخوره به اینا
- نه، حواسم هست
+ الان این وسیله ها رو از این جلو راه بر می دارم که خلوت بشه
- منم دوستت دارم
+ ها ؟
- هیچی، میگم حواست باشهخودت هم دستت نخوره بهشون

+ منم
- تو هم چی
+ منم حواسم هست

 

ای حال نا معلوم آروم باش آروم

اشتیاقی که

به  دیدار تو دارد دل من 

دل من داند 

و.....

من دانم 

و......

دل داند

و.....

من 

+تعارف نکن 

winston ya marlbro ؟