روز های بارانی

 




اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم و

به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

 

 

 

دومین روز بارانی چطور؟

پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی

و من غافلگیر شدم

سعی می کردی من خیس نشوم

و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود

 

 

 

و سومین روز چطور؟

گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری

چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من

کاملا خیس شد

 

 

و

و

و

و چند روز پیش را چطور؟

به خاطر داری؟

که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم

برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه

برویم . . .

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو

 

 

 

 

 

 


 

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار ” آن شراب مگر چند ساله بود ؟ ”
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت های مرا میجوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟
من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
ز چند قطره خون
چیزی بجا نخواهد ماند .
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکل های هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت چناه خواهم برد
من عریانم ، عریانم ، عریانم
مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق ، عشق ، عشق .
من این جزیره ی سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن ، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد .
سلام ای شب معصوم !
سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
ودر کنار جویبارهای تو ، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را میبویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها میآیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا میبوسند
در ذهن خود طناب دار ترا میبافند

 

آشیلوس

آه از این رنج وعذاب

ریشه کرده در نژاد

آه از این فریاد مرگ

دل خراش وجان گداز

آه از عصیان

بر در ودیوار مرگ

خون وخون بارش ....

کجاست ؟

آن که باشد سد آن ؟

دردو غم نفرین عذاب

کو که دارد تاب آن ؟

لیک باشد چاره ای

چاره ها اندر سراست

در درون ونی برون

هست در دستتان

خود تویی درمان آن

هی نخواه از  دیگران

ضربه درگیری نبرد

خون بده تا پای جان

می سرایم این سرود باشمایم:

راد مردان ,قهرمانان ,خفته پاک

بشنو تو ای جان شادان نهفته در زمین

بشنو ای فریاد رس یاری گرانت کن گسیل

بر سرو بازوی فرزندان ببار ای روح پاک

بی گمان پیروزشان کن در دل این مرز وخاک

آشیلوس _ساغر کشان

 

دودمیخیزد


دود میخیزد ز خلوتگاه من
کس کی خبر یابد از ویرانه ام؟

با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان میرسد افسانه ام؟
دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب

لیک از ژرفای دریا بیخبر
بر تن دیوار ها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیل روز وشب
از درون دل به تصویر امید
تا بدین منزل نهادم پای را 
از درای کاروان بگسستم
گرچه میسوزم از این آتش به جان 
لیک بر این سوختن دل بسته ام

تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح میخنددبه راه شهر من 
دود میخیزد هنوز از خلوتم
بادرون سوخته دارم سخن
سهراب سپهری