می روم خسته و افسرده وزار 

سوي منزلگه ويرانه خويش 

به خدا ميبرم از شهر شما 

دل شوريده و ديوانه خويش 

می برم تا كه در آن نقطه دور 

شستشويش دهم از رنگ گناه 

شستشويش دهم از لكه عشق 

زينهمه خواهش بيجا و تباه 

می برم تاز تو دورش سازم 

زتو ای جلوه امید محال 

ميبرم زنده بگورش سازم

تا از اين پس نكند ياد وصال